زن آنجا بود .
انتظاری در رگهایش صدا می کرد.
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد
سینه او را شکافت
و به درون او رفت.
او از شکاف سینه اش
نگریست؛
درونش تاریک و زیبا شده بود .
به روح خطا شباهت داشت.
شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند.
در فضا به پرواز در آمد؛
و اتاق را در روشنی اضطراب
تنها گذاشت.
سلام
ممنون از لینکتون..منم لینک وبلاگتون رو تو وبلاگم قرار دادم..
شاد باشی