دروازه ام را رنگ سیاه خواهم زد ،
پرده های تاریک آویزان خواهم کرد ،
تمام قفل ها را خواهم بست ،
رو به روی میز خواهم نشست
و انتظار هیچ کس را نخواهم کشید !
چشم هایم راخواهم بست
و کوچ خواهم کرد
به سمتی که از آن باز گشتی نیست !
فروغ
و هنگامی که خورشید خاموش شد
او لیوان را پر کرد
آن را به سلامتی خورشید سر کشید
و در تنهایی گریست.
و هنگامی که زمستان
چنگالهای سپیدش را
در گلوی شهر فرو کرد
او لیوان را پر کرد
آن را به سلامتی خورشید سر کشید
و در تنهایی گریست.
و سرانجام
هنگامی که تقویم ، با فریاد
طلوع خورشید را نوید داد
او مردم را صدا کرد
خانه به خانه ،
کوچه به کوچه ،
و کوی به کوی....،
اما کسی در شهر نمانده بود
کسی در کوچه ها قدم نمی زد و خانه ها بی رحمانه متروک بودند.
سپیده دمان
او سرافکنده
در میان معجزه و خوش بختی ایستاد
لیوان را خرد کرد
و در تنهایی گریست.
چراغ را خاموش کن ...
این حباب
که دیری است
چون اشک زنی معصوم
از سقف خاکستری آویخته است ،
فقط مصیبت هایم را تزیین می کند .
چراغ را خاموش کن ،
بگذار تاریکی چون خون شب
در رگهای ظریف چشمانم جریان یابد،
و من با اشتیاق
پنجره های چشمان بی خوابم را
در برابر تو ببندم
و با امواج نرم خاطره
به اعماق نفوذ ناپذیر روحت فرو روم .
چراغ را خاموش کن ،
چراغ را خاموش کن ...
خانم سارگیسیان ۲۰۰۲
تو نیز عشقی
از خونی و از خاکی
همچون دیگران.
گام بر می داری
همچون کسی که دل بر نمی کَند
از در خانه.
می نگَری همچون کسی که انتظار می کشد
و نمی بیند.
تو زمینی هستی
که درد می کشد و دَم بر نمی آورد.
خروش ها و خستگی ها داری،
حرف ها داری - گام بر می داری
به انتظار . عشق
خون توست - نه چیز دیگر.
پاوزه -۲۴ ژوئن ۱۹۴۶
آنچه به راستی از زندگی تمنا داری
درین جهان سراغ نتوانی کرد
تمامی آن که مشتاقی و آرزومند
نهفته به درون تست
و دیگر هیچ کجا یافت می نشود
در اعماق دل خویش جستجو کن
و چون با تو راز گوید
روشنی پیام را در پندارهای باطل مپیچ
او یگانه پیامبر تست
پیغام را دریاب
که دل،تنها راه هموار است
به جانب عشق و شادمانی و سرشاری.
دل را وسعتی ست به پهنه گیتی
و جایگاه عشق است
تا که در او جای گیرد و لبریزش کند
و این معنای مطلق زندگی است.