سوپ جوجه

سوپ جوجه برای تقویت و نشاط روح

سوپ جوجه

سوپ جوجه برای تقویت و نشاط روح

داستانی برای روز ولنتاین

 

لاری و جوآن یک زوج معمولی بودند.

در یک خانه معمولی،در یک خیابان معمولی،مانند دیگر زوجهای معمولی زندگی می کردند. آنها برای برآورده کردن نیازهای فرزندان خود،تلاش کرده و بهترین و مناسب ترین چیزها را در زندگی،برای آنها،آرزو می کردند.

به طور معمول،حتی،هرکدام ااز آنها افکار و ایده های بخصوصی داشته و گاهی با هم به مشاجره و جر و بحث می پرداختند.

بیشتر صحبتهای آنها،پیرامون این مسئله بود که در ازدواج آنها چه چیزی اشتباه بوده و چه کسی مقصر است.

تا اینکه یک روز اتفاق جالب و غیر معمولی، رخ داد.

«لاری» گفت:می دانی «جوآن» قفسه کشویی ما واقعاً جادویی و محشر است.هر زمان که باز میکنم ، حتماً جوراب و لباس زیرهای زیادی آنجا هست.واقعاً ازت متشکرم که این همه سال ،همیشه آنها را مرتب و پر نگه داشته ای!

«جوآن»از بالای عینکش، خیره به شوهرش نگاه کرد.

گفت: «لاری» چیزی میخواهی؟

_ نه فقط خواستم بدانی که از بابت آن قفسه و کشوهای فوق الاده ازت متشکرم.

این اولین باری نبود که «لاری» کارهای عجیب و غریب میکرد،بنابر این «جوآن»، اهمیت زیاد نداده و فراموش کرد.تا این که چند روز بعد ، «لاری»  گفت: «جوآن» متشکرم از این که شماره های چک های این ماه را مرتباً در دفتر چه ی چک ، یادداشت کرده ای. یادداشت دقیق یعنی این! جوآن ناباورانه ،سخنان «لاری»  را گوش می کرد.کار تعمیر لباسی را که در دست داشت، کنار کذاشته و نگاهی به «لاری»  انداخت و گفت:

«لاری»  تو همیشه از این که ،شماره ی چکها را اشتباه می نویسم،شکایت میکردی،حالا چه اتفاقی افتاده...؟

دلیلی نداره فقط خواستم از زحماتی که می کشی تشکر کنم .

«جوآن» سری تکان داده و دوباره کارخود را شروع کرد.زیر لب زمزمه میکرد: خدایا چه اتفاقی براش افتاده؟

با وجود این، فردای آن روز ،: موقع نوشتن چک برای فروشگاهی،جهت اطمینان از یادداشت صحیح تاریخ و شماره ی چک، دفترچه ی خود را به ، دقت بررسی کرد.

با خود اندیشید : چرا من ، این روزها،در مورد این شماره های بی ارزش اینقدر دقت می کنم. سعی کرد به این اتفاق بی اعتنا بوده و توجهی نکند.

اما رفتارهای غریب «لاری» ،روز به روز شدت پیدا میکرد.

یک شب «لاری» گفت: «جوآن»، شام بسیار عالی بود ، تو خیلی زحمت میکشی. در عرض پانزده سال گذشته ، شرط میبندم که تو 14 هزار بار غذا برای من و بچه ها ، آماده کرده ای.

سپس افزود : «جوآن» ، خانه عجیب تر و تمیز و شیک به نظر می رسد ، شما حتی خیلی زحمت کشیدی تا  این اندازه خوب به نظر بیاید.

و حتی گفت: از این که هستی، «جوآن» ازت متشکرم.من از همدمی و صحبت با تو لذت می برم.

«جوآن» کم کم داشت نگران می شد.

با خود پرسید : پس خرده گیری و گوشه کنایه، کجا رفته؟

نگرانی او با گفته ی «شیلی» شانزده ساله که عقیده داشت ،مغز پدرش ایراد پیدا کرده، تشدید یافت. «شیلی» اضافه کرد:حتی با این سر و وضع و آرایش نا مرتب به من می گفت زیبا به نظر میرسم ! آه مادر ، پدر خیلی عوض شده.

فکر می کنی چه اتفاقی براش افتاده ؟ «شیلی»روی عقیده خود پافشاری می کرد و می گفت : یه چیز عوضی اتفاق افتاده . چون پدر روز به روز بیشتر روی مثبت اندیشی، تمرکز میکند.

با گذشت هفته ها ، «جوآن» به رفتارهای غیر عادی همسرش عادت کرده و حتی، گاه گاهی مغرضانه از او تشکر میکرد.به خود میبالید و دیگر این وضع را قبول کرده و کم کم بی تفاوت می شد.

تا اینکه روزی، اتفاق جالب و بخصوصی افتاد .«جوآن» کاملاً گیج و مبهوت شده بود .

«لاری» گفت : «جوآن»می خواهم یه کمی استراحت کنی، من ظرفها را میشویم. پس لطفاً، آن ماهی تابه را کنار بگذار و آشپز خانه را ترک کن.

«جوآن» باور نمی کرد مکث بسیار طولانی کرده وسپس گفت متشکرم «لاری» ، خیلی متشکرم.

بعد از آن ، دیگر گام های «جوآن» کمی سریع تر شده بود . اعتماد به نفس او بیشتر شده و گاه گاهی ترانه ای زیر لب زمزمه میکرد. شاداب و بشاش به نظر می رسید ، دیگر بی حوصله و بد خلق نبود. با خود میاندیشید که خلق و خوی جدید «لاری» را بیشتر ترجیح می دهد.

داستان باید اینجا خاتمه می یافت ،اما یک روز اتفاق بسیار عجیب دیگری رخ داد .

«جوآن » گفت: «لاری» من متشکرم که سالها کار کردی و زحمت کشیدی و زندگی ما را تامین کردی. فکر نمی کنم به تو گفته باشم که ،این کار تو ، برای من ، بی اندازه با ارزش است و از تو متشکرم.

«لاری»  هرگز دلیل تغییر و تحول شگرفی که در رفتارش ایجاد شده بود را،آشکار نکرد ، مهم نیست که «جوآن» برای گرفتن جواب ، چه اندازه زحمت کشیده است .و این مسئله، به صورت رازی در زندگی یک نفر باقی میماند ، و آن یک نفر ،کسی است که من از زندگی با او بسیار ، راضی و خشنود هستم.

پس متوجه شدید که من «جـــــــوآن» هستم .

((جوآن  لارسن))

((اخبار دیزرت))

 

 

 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
ی پنج‌شنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:51 http://rue.blogsky.com

یاسمین(حرف پنج‌شنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 16:05 http://rue.blogsky.com

خستم از اینهمه بی وفایی......

[ بدون نام ] جمعه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 00:27 http://damun.blogsky.com

[ بدون نام ] جمعه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 17:53 http://chickensoup.blogsky.com/

ی جمعه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 19:33 http://rue.blogsky.com

نه. تو خیلی سخت میگیری به خدا
گذر زمان شاید درست نکنه
اما بدون گذر زمان حتماْ خود تو رو جوری درست میکنه که خیلی خوب میتونی همه اطرافیانت رو بشناسی
قصد و نیتشونو بدونی
بدونی که برای یک نفر نباید بیشتر از دوست داشتن خودش نسبت به خودش کسی دیگه دوستش داشته باشه
خیلی به ندرت ظرفیتشو دارن

دختر آریایی جمعه 28 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 23:44 http://ariai.blogsky.com

سلام علی....
چقدر خوبه آدما یاد بگیرن که با یه تغییر کوچیک میتونن یه زندگی رو عوض کنن....
و یاد بگیرن همه نباید به خاطر اونا عوض بشن گاهی لازمه خوده اونا عوض بشن....

فعلا....

دوست پاییزی شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 09:52 http://mehr-64.blogsky.com

سلام
ممنونم که سر زده بودید راستی تولدی که تو وبلاگم بود برا خواهرم و شوهرش بود..نه دوستم :)
داستان خیلی خوبی رو نوشته بودی..موفق باشی

سلام
خواهش میکنم شما لطف دارید .
امیدوارمکه خواهر و شوهرشون همیشه خوشبخت و در کنار شما شاد شاد زندگی کنندو امیدوارم شما و خانوادتون هم همیشه موفق باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد