یکی از دوستان ما ، در یک غروب آفتاب کنار ساحل متروکه ای درمکزیک ،به آرامی در حال قدم زدن بود.همچنان که پیش
می رفت، از فاصله ی دور مردی را مشاهده کرد.نزدیک تر که رفت ، متوجه شد ،ان مرد روستایی مکرراً ، خم شده و از
زمین چیزی برداشته ، و توی آب می اندازد.
هر بار چیزی را به فاصله دورتری در اقیانوس پرتاب می کرد. کاملاً که نزدیکتر شد ، پی برد که آن مرد روستائی ،ستاره های
دریایی را که امواج آب به سوی ساحل آورده است، جمع کرده و دوباره به آب می اندازد.
دوست ما هاج و واج مانده بود.پیش رفت و سوال کرد : « عصر به خیر رفیق ،من خیلی تعجب میکنم. شما دارید چه کار می
کنید؟ »
مرد روستائی پاسخ داد : « من این ستاره های دریایی را دوباره در آب می اندازم. »
می بینید الان دریا خیلی آرام است ، اما این ستاره های دریایی با فشار امواج آب ، به ساحل پرت شده اند.اگر انها را به دریا بر
نگردانم از کمبود اکسیژن همین جا ، خواهند مرد.
دوست ماگفت : فهمیدم ، اما در این ساحل متروکه باید هزاران ستاره ی دریایی وجود داشته باشد .غیر مممکن است که بتوانید
همه ی آنها را جمع کنید.
واضح است که تعداد آنها بسیار بسیار زیاد است ، شما فکر نمی کنید که در صدها ساحل، در سرتا سر کنار این دریا ، هر لحظه
این اتفاق می افتد و امکان ندارد شما کار مهمی انجام داده و تغییری در وضع آنها ، ایجاد کنید. کار شما خیلی کم اهمیت و بی
تأثیر است .
مرد روستایی لبخندی زده ، خم شد و ستاره ی دریایی دیگری را برداشته و در حالی که در آب پرتاب می کرد ، پاسخ داد ، اما
برای آن یکی خیلی مهم است .
« مارک ویکتور هنسن »
سلام
پست خلوت عالی بود
ممنونم
ما خیلی خیلی راه داریم که به شما برسیم
خودت هم خوب میدونی.
درباره ی ایمیل هم تشکر
خواهش میکنم شما ببخشید
من تو نظرم این بود که من مگه جسارتی کرده بودم تو کامنتم که حکم اون پاک شدن بود این موضوع خیلی برام سنگین بود
در هر صورت ازتون معذرت می خوام شاید اصلاْ پیغامی نذاشته بودم و دارم اشتباه میکنم !!!