جهانی جدید
اما بیمار
من اینگونه دریافته ام
بر سپیده ی ناپیدای آسمان شمال،
مادری را گریان میبینم
حالی که ما هنوز
برای حماسه سازان دروغینمان
دست افشانی می کنیم.
در گرگ و میش آسمان،
خیره بر نگاه مات دخترکی
که از ساحل به خیابانهای شهر می نگرد.
و اقیانوس ها
از اندوه جهالت بی مقدار آدمی لبریز می شود.
انسان رنج متحرک بر زمین با مشتی گشوده
خود را به باد تسلیم می کند
مردان و زنانی
که دلخوش سودای ناچیزشان
گذشته را، به اکنون رسانده اند
آنگاه که بی اعتنا به حال هم
با خود می اندیشد:
« نا توان کوچکی چون من را چه رسد به پرواز»
هیچ کس دلواپس دیگری نیست
مزارع سبز و خرمی که زندانها را در بر گرفته
در آن زمان که درختان کهنسال
بریده می شوند
در هوسهای باده گساری مست.
و سر انجام روزی
برخواستن در برزخ آسمان
در شکوه جنینی میرا
از نقطه ای بی بازگشت،
و گریستن به حال ادمی
که همه چیزش را انکار می کند......