ایستادم٬
سایه ام نالید...
چون قاصدی ایستادم
در مرز مرگ و ناامیدی
و سایه ام
دگرگون و متزلزل
مرا تا غار تنهایی ام با خود کشاند .
در درونم چیزی فنا می شد.
رخت بر می بست از وجودم٬
چیزی از من کنده می شد
و گم می شد تا ابد.
نالیدم.....
در ظلمتی مخوف نالیدم.....
پرنده ای
استوار بر جمجمه ام ایستاده بود
منقارش را حریصانه در بافت های مغزم فرو می برد
و نخ زرین رویاهای آبی ام را
بیرون می کشید.
نالیدم.....
بر بلندی های نا امیدی نالیدم.....
آن گاه
تصویر پرنده سان و دگرگون تو را
بر جمجمه ام دیدم.....
تو به وجد آمدی٬
قهقهه زدی٬
منقار سرخ فام و با شکوهت را جنباندی
و نخ زرین رویاهای آبی ام را
بر گردنت آویخته٬
پرواز کردی.
(ادوارد حق وردیان)
سلام
زیبا بود مثل همیشه
منم آپم خواستی یه سر بیا
**موفق باشی**
.
.
.
زندگی فرصت بس کوتاهیست تا بدانیم که مرگ آخرین نقطه پرواز پرستو ها نیست مرگ هم حادثه است مثل افتادن برگ که بدانیم پس از خواب زمستانی خاک نفس سبزبهاری جاریست
سلام ساراجان
ممنونم که به من سر میزنی
و کامنتهای زیبا می نویسی
ممنونم ازت
همیشه موفق باشی
سلام علی
مرسی از لطفتون.
ذایقه من خیلی از این سوپ جوجه که درست می کنی
خوشش اومده.بازم درست کن!
سلام
خواهش می کنم .
نوش جونتون.حتما درست میکنم
مهم اینه که آخرش بدونی رویای اون مال تو میشه یا نه؟
میشه؟
هیچ وقت
salam ali jon upe jalebi bod mer30 ke k habaram kardi bayad parvaz kard bye aziz
ممنونم ابی جان تو لطف داری نسبت به من
موفق باشی
salam khobin man up kardam ye sari bezan khoshal mishim bye
وقتی اشکهایم بر روی زمین ریخت تو هرگز ندیدی که چگونه میگریم
تو دلم را با بی کسی تنها گذاشتی و چشما نم را به انتظار نگاهت
گریان گذاشتی باشد که روزی بیایی و ببینی من تورا رها کرده ام
ممنون علی جوون بابت همه چیز
دلت شاد
خواهش میکنم یاسمین عزیز
من کاری نکردم
نمی خوام ببینم که دوست من ناراحت باشه از چیزی و من بی تفاوت بمونم درسته کاری شاید نتونم بکنم اما میتونم باهات احساس همدردی کنم که این همه تو فشار نباشی شاید بتونم با همدردیم یکم تو رو آروم تر کنم
توهم شاد باشی دوست گلم
عزیزم قرار بود سوپ جوجه بزنیم اما سوپ مغز تا حالا نخوردم نمی دونم شاید خوشم بیاد . چیزی داره درون من فنا می شه ؟
سلام
میدونم حسابی بی معرفتی بود نبودنم
این مدتی که نبودم ( تقریبا حدود دو هفته به سبک اجداد غار نشینم زندگی کردم تو این مدت یکی دو تا از بچه ها وبلاگ رو نگه داشته بودند ) علی جان دنیا بد جور با ما سر ناسازگاری گذاشته دیگه حوصله هیچ چیزی رو ندارم دارم به زور زندگی می کنم نمی دونم تا کی اما این آخرین تلاش واسه زنده بودنه ...
ببخش آپم بیا مثل همیشه ...
به امید سبز بودنت
ترسناک بود. میدونی چرا؟ چون خیلی واقعی بود!!!!
تو چند روز آینده یه سری به وبلاگ بزن. یه پیشنهاد جالب بهم دادن میخوام یه کار متفاوت بکنم!!!
سلام...
مدت مدیدیست که منقارشان -خود بمانند رخت آویز فکرو روحمان- استوار بر گنجینه ی روزمرگیهامان- کلاف سرنوشتمان را جابجا میکند.
افسوس که نخ زرین رویاهایمان نخ پوسیده ی حقیقتمان گشته و حتی دیگر گردن آویزشان نیز نخواهد بود.
سلام ببخشید دیر سر زدم خیلی قشنگ بود راستش خیلی دلم گرفته واسه همینم زیاد نت نمیام بازم شرمنده بهم سر بزن