سوپ جوجه

سوپ جوجه برای تقویت و نشاط روح

سوپ جوجه

سوپ جوجه برای تقویت و نشاط روح

دستان تو

سفر   

 

نـرمـی دسـتـانـت  

نـرمـی دسـتـانـت 

از فراز زمان

فراز دریاها و دودها

فراز بهاران

پرواز کنان سر رسیدند،

و زمانی که بر سینه ام نهادی شان

شناختم

آن دو بال زرین کبوتر را

آن خاک رس را

آن رنگ گندم را.

 

 تمــامـی سـالـیـان زنــدگـی

 تمــامـی سـالـیـان زنــدگـی

 

در پی آن ها همه سویی رفتم.

از پله ها بالا رفتم،

از خیابان ها گذشتم،

قطارها بردندم،

آبها بردندم،

و در پوست انگور

گویی تو را لمس کردم.

جنگل ، ناگاه

تن تو را برایم آورد .

بادام ، نرمی ناز تو را

در گوشم خواند،

 

تـا آنــکـه دســـتـان تـــو

تـا آنــکـه دســـتـان تـــو

 

بر سینه ام گره خوردند

و در آنجاهمچون دو بال

سفر خود را به پایان بردند

 

 

پابلو نرودا

 

 

سلام به تمامی دوستای خوبم

من از همگی شما عذرخواهی میکنم

به علت اینکه غیبت داشتم

جای همی شما خالی رفته بودیم تبریز و شهرهای اطراف چند تا مسافر خارجی داشتیم رفته

بودیم یکمی گردش و تفریح .....

ایشالا به زودی مینویسم 

عصر تشنگی

 

او می دانست مرا خواهند کشت

 

و من می دانستم کشته خواهم شد

 

هر دو پیشگویی درست در آمد

 

او ، چون پروانه ای ،

 

بر ویرانه های عصر جهالت افتاد

 

و من در میان دندانهای عصری که

 

  شعر را

 

       چشمان زن را

 

              وگل سرخ آزادی را می بلعد

 

                                                   در هم شکستم.

 

 

می دانستم او کشته خواهد شد

 

او زیبا بود در عصر زشتی ها

 

زلال در عصر تباهی ها

 

نام من در کنار نام او

 

به وحشتم می انداخت

 

وحشت از گل آلود کردن دریاچه ای زلال.

 

 

می دانستم او کشته خواهد شد

 

زیرا جهت نمای غرور او

 

بزرگتر از جهت نمای این عصر بود

 

روح رخشان او نگذاشت

 

در تاریکی سر کند.

 

 

غرور رفیع او

 

دنیایم را برایش کوچک کرده بود

 

به این سبب چمدانش را بست

 

و آهسته بر نوک انگشتان پا

 

بی هیچ کلامی

 

مرا ترک گفت...

 

 

چون ابری بارور، شعر

 

بر دفتر های من بارید

 

و بر احساس من پاشید

 

بادبانها را .... پرندگان را

 

شبهای پر از یاس را.

 

پس از رفتنش

 

عصر آب به پایان رسید

 

و عصر تشنگی آغاز شد.

بر بلندی های ناامیدی

ایستادم٬

سایه ام نالید...

 

چون قاصدی ایستادم

در مرز مرگ و ناامیدی

و سایه ام

دگرگون و متزلزل

مرا تا غار تنهایی ام با خود کشاند .

 

در درونم چیزی فنا می شد.

رخت بر می بست از وجودم٬

چیزی از من کنده می شد

و گم می شد تا ابد.

نالیدم.....

در ظلمتی مخوف نالیدم.....

پرنده ای

استوار بر جمجمه ام ایستاده بود

منقارش را حریصانه در بافت های مغزم فرو می برد

و نخ زرین رویاهای آبی ام را

بیرون می کشید.

نالیدم.....

بر بلندی های نا امیدی نالیدم.....

آن گاه

تصویر پرنده سان و دگرگون تو را

بر جمجمه ام دیدم.....

تو به وجد آمدی٬

قهقهه زدی٬

منقار سرخ فام و با شکوهت را جنباندی

و نخ زرین رویاهای آبی ام را

بر گردنت آویخته٬

پرواز کردی.

 

                                                                   (ادوارد حق وردیان)

شب تیرگی

من خواب مرگ خویش را دیدم ٬

و یخزدگی را که می خزید در جانم٬

فقط حضور تو بود ٬تمامی آنچه که از من به جای ماند؛

 

آن گاه

کتابها همه آخر شدند و

خانه ی رخشنده یی که ما به یاوری یکدگر بنا کردیم

از میان رفتند٬

تا آنکه بجز چشم های تو ٬ چیزی به جا نماند.

 

آن دم که زندگی بر ما دشوار می شود

عشق ٬گشایشی ست

ولی فغان از آن هنگام

که مرگ بر دروازه مشت می کوبد.

 

تنها نگاه توست  ٬ که خلاء را پر می کند ز خویش٬

تنها ظهور توست ٬ که نیستی را پس می زند  ز جای٬

و عشق توست

فقط .

آن جا که تیرگی نزدیک می شود

لغزش

اگر پایت دوباره بلغزد ٬

قطع خواهد شد .

اگر دستت

تو را به راهی دیگر ببرد

خواهد پوسید.

اگر زندگی ام را از من بگیری

خواهی مرد

حتی اگر زنده باشی.

چون سایه و یا مرگ خواهی بود٬

بی من اگر گام برداری بر زمین

 

زندان تو

                                          

 زندان تو

 

در زندان کوچک تو

سردی دیوارها

به چشمانت

رنگ آسمانی می بخشد

 

دیری است که عشقی از تو

در من نمانده

در زندان کوچک تو

ما شبیه پروانه ها هستیم

و برای گریز از یکدیگر

به شیشه های پنجره کوبیده می شویم

 

من برای نجات خویش

گلهای اتاقت را

آب می دهم

عطر آن ها

سردی لب های تو را دارد

 

                                                                     واچاگان پاپویان